مجید سجادی تهرانی – ونکوور
تابستان با روزهای گرم و طولانی از راه رسیده و ساحلها و پارکها مملو از جمعیت است و میوهها بر درختها و بوتهها رسیده. آخر هفته برای بلوبریچینی با خانوادهٔ یکی از دوستان به یکی از مزرعههای زیبای دلتا رفته بودیم. مزرعهای در میانهٔ جزیرهٔ وستام در غربیترین بخش دلتا که برای رسیدن به آن باید از شهر زیبای لدنر و از میان مزرعههای بیشمار و از روی پل ماشینروی یکباندهٔ قدیمی چوبیای بگذری که چشمانداز زیبایی به رود فریزر و خانههای معلق روی آب دارد. ظرفهامان را از بلوبری پر کردیم و از بازار کوچک مزرعه، گیلاس و رَزبری و انگورفرنگی گرفتیم. نشسته بودیم زیر سایه تا نفسی تازه کنیم و کمی خنک بشویم. و من یادی کردم از تابستانهای کودکی و چیدن توتهای سفید و شیرینِ هرات از درختان بلند توت با شاخههای در هم تنیدهشان در باغهای برغان، زادگاه مادرم. دوستم که با حالوهوای من کموبیش آشناست، گفت هنوز هم به برگشتن به ایران فکر میکنی؟ حتی حالا؟ دیگر با این اوضاع و این اخبار؟ من جوابی برای دادن نداشتم. واقعیت آن است که حالا حتی در مقایسه با دو ماه پیش جواب دادن به این سؤال سختتر شده است. بعد حرف از شرایط ایران شد. دوستم به نکتهٔ ظریفی اشاره کرد و آن خشم و نفرتی بود که دههها انباشته شده است. برای او هر گونه تغییری تا وقتی این خشم و نفرت خودآگاه و کنترل نشده است، لاجرم خشونتبار و عواقب آن چه بسا بدتر از آنی خواهد بود که چهل سال پیش روی داده است. او گفت این روزها سؤالی کلیدی از کسانیکه خواهان تغییر در ایران هستند میپرسد و آن این است که اگر شرایط در ایران عوض شود، برای آنها که اکنون بر سر کارند و طرفدارانشان، حق زندگی برابر با دیگران قائلاند یا نه؟ به قول او ما به یک ماندلای ایرانی نیاز داریم.
چند روز پیش صدمین سالگرد تولد نلسون ماندلا را در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی جشن گرفتند و باراک اوباما در آن مراسم، سخنرانیِ بسیار پرنکته و پرشوری کرد که در این روزهایی که از هر طرف صداهای جنگ و نفرت و خشم بلند است، چون مرهمی و کورسوی امیدی بود برای آینده. اوباما که لحن و شیوهٔ کلام و حتی زبان بدنی که موقع نطق کردن دارد، بسیار یادآور خود ماندلاست، به سبک بسیاری از رهبران و کنشگران سیاسی و اجتماعی سیاهپوست فن سخنوری را بسیار خوب آموخته است. خودش در همین سخنرانی میگوید که در دوران دانشجویی تحت تأثیر ماندلا بوده است. اما جدای از تأثیرات ناخودآگاه بهنظرم چیزی خودآگاه و تمرینشده هم در این شباهت وجود دارد؛ در لبخندش، در آن مکثهای به موقع بین جملات و بالا و پایین بردن تن صدا. البته اوباما حس شوخطبعی بیشتری دارد و حس رنج و درد کمتری در چهرهاش و بهخصوص در چشمهایش هویداست. اما بهسبک سینماییها میتوان گفت که از یک نحلهٔ بازیگری هستند و در این حرف طعنهای هست و نیست چرا که سیاستمداران بسیار به بازیگران نزدیکاند در نقش بازی کردن. اما در این موردِ بهخصوص، این قیاس را از این مورد بهکار بردم که هنرِ خطابه نسبتِ نزدیکی با تئاتر دارد. و تئاتر، هنر لحظه است مثل بداههنوازی. با آنکه بارها قبل از اجرا تمرینش میکنی، ممکن است در اجرای زنده اتفاقی بیافتد که چیزی را تغییر بدهی. اینجاست که خلاقیت به یاریات میآید.
اوباما سخنرانی جدی یک ساعتهونیمهاش را با شوخی آغاز کرد. اول حرف رئیسجمهور آفریقای جنوبی را اصلاح کرد که گفته بود او رقصیدن بلد نیست. گفت اتفاقاً خیلی هم خوب بلد است. هندوانهای هم زیر بغل همسر گذاشت که میشل البته از من بهتر میرقصد و همه را خنداند. بعد سه اعتراف کرد. به نظرم اینها را از قبل هماهنگ نکرده بود و میتوان آنها را هدیههای خدایگان الهام در نظر گرفت.
اول آنکه به اینجا دعوت نشده بلکه به دستور گراشا ماشل که بهنحو خوشایندی به او دستور داده، آمده است. معنای ضمنی این حرف آن بود که برای این سخنرانی پولی نگرفته است. خانم ماشل هم که موزامبیکی است، برای خودش داستانی دارد. سیاستمدار و فعال حقوق بشر و بیوهٔ دو رئیسجمهور تأثیرگذار آفریقا. دومی نلسون ماندلاست اما اولی، هیجانانگیزتر اگر نباشد دست کمی از او ندارد؛ سامورا ماشل، سیاستمدار و انقلابی سوسیالیست موزامبیکی که بعد از استقلال این کشور در ۱۹۷۵ از پرتغال، اولین رئیسجمهور آن شد و در سال ۱۹۸۶ بر اثر سقوط هواپیمای ریاست جمهوری مرد.
اعتراف دوم این بود که یادش رفته آفریقای جنوبی در نیمکرهٔ جنوبی است و اکنون زمستان است و لباس مناسب نیاورده و مجبور شده صبح کسی را برای خریدن کت بفرستد. من که این یکی را اصلاً باور نکردم. شبیه دروغهایی بود که برای جذاب شدن داستان گاهی خودم هم از آن استفاده میکنم! مگر میشود سیاستمدار باشی و برای سالگرد تولد ماندلا دعوت شده باشی و کت همراه نیاورده باشی؟ اما او از این دروغ کوچک استفاده کرد تا دوباره یادآوری کند که در هاوایی به دنیا آمده و این را دو بار تکرار کرد.
اگر فکر میکنید اینها کمتر از اصل سخنرانی مهم است، سخت در اشتباهاید. زیرا همین تأکیدها در نهایت در ذهن همه، آن کلهزردِ کاخ سفید را بهیاد آورد. هم او که دو روز قبل در افتضاحی که احیاناً در تمام دوران دموکراسی آمریکایی بیسابقه بوده است، در کنار پوتین مثل موش شده بود. باورکردنی نبود که این همان ترامپی است که با قلدری و گندهگویی جلسهٔ سران هفت کشور صنعتی در کانادا و بعد از آن نشست ناتو را به هم ریخته است. این اعترافاتِ اوباما در اصل تأکیدهای او بود که در این سخنرانی بیشتر از همه دارد دربارهٔ چه کسی حرف میزند.
و اعتراف سوم آن بود که وقتی کارکنانش به او گفتهاند که باید در این مراسم سخنرانی کند، به یاد پروفسورهای هاف هافوی دانشگاه با کتوشلوار راهراه و پاپیون افتاده و بهنظرش رسیده که این دعوتها بههمراه موهای خاکستری و کمسوشدن چشمهایش، نشانههایی از دورهٔ جدید زندگی او هستند. برای آنکه طنز را بیشتر کند، گفت البته هر وقت با دخترش حرف میزند، او بهش میگوید که او دائم در حال سخنرانی است. اما یادش هم بود که به دیگران جلسات مطبوعاتی جذابش در کاخ سفید را یادآوری کند که در پاسخ سؤالهای خبرنگاران معمولاً محدودیت زمانی دو دقیقهای برای پاسخگویی را زیر پا میگذاشت تا پاسخی در خور به هر پرسشی بدهد.
اینطور بود که روز بعد از این سخنرانی، آمریکاییها با دریغ و حسرت از زمانی میگفتند که رئیسجمهوری داشتند که نه تنها بلد بود برقصد که انگلیسی هم درست حرف میزد! طعنهای به ترامپ که بعد از افتضاح جلسهٔ مطبوعاتی با پوتین گفت اشتباه لپی کرده است وقتی که گفته دلیلی نمیبیند که روسیه در انتخابات دخالت کرده باشد و میخواسته بگوید دلیلی نمیبیند که روسیه در انتخابات دخالت نکرده باشد. اگر چه ترامپ معمولاً دروغگوی ماهری است، این یکی دیگر از سطح شعور بچهدبستانیها هم فراتر بود.
میبینید که هنر خطابهٔ اوباما بدون آنکه حتی نامی از ترامپ بیاورد او را برای مدت چند روز در مرکز هجویات و انتقادات قرار داد. و اما اصل سخنرانی:
اوباما با مروری تاریخی بر صد سال گذشته شروع کرد. آنچه زندگی بشر بود و دستاوردهایش در این صد سال. اینکه در مرحلهٔ حساسی هستیم که این دستاوردها در معرض خطر قرار گرفتهاند. اینجا بخشی از سخنرانی را که به ظهور اقتدارگرایی و مشخصات اینگونه دولتها پرداخته، ترجمه کردهام که عیناً برایتان نقل میکنم. ترجیعبند این بخش از سخنرانی آنجاست که اینگونه حکومتها را مخاطب قرار میدهد و تکرار میکند که به تاریخ نگاه کنند و تاریخ را بخوانند.
«ما اکنون در دوراهی قرار گرفتهایم. لحظهای در تاریخ که در آن دو نگاه و بینش کاملاً متفاوت به آیندهٔ بشریت برای تسخیر قلبها و افکار شهروندان در گوشهگوشهٔ جهان به رقابت پرداختهاند، دو داستان متفاوت، دو روایت متفاوت از آنچه هستیم و آنچه باید باشیم.
به دور و برتان نگاه کنید! رهبران اقتدارگرا ناگهان در حال قدرت گرفتناند. و با آنکه با انتخابات پیروز شدهاند و برخی از ظواهر دموکراسی، وجوهی از آن، را حفظ میکنند، در تلاشاند تا هر مؤسسهای یا هنجاری که به دموکراسی معنا میدهد، تضعیف کنند.
در غرب، گروههای راست افراطی را داریم که اغلب اوقات نه تنها مورج سیستمهای حمایت از تولیدات داخلی و بستن مرزها بلکه بر پایهٔ ناسیونالیسم نژادپرستانهای هستند که بهسختی میتواند مخفی نگه داشته شود. بسیاری از کشورهای در حال توسعه، مدل کنترل اقتدارگرایانهٔ چین را که با سرمایهداری تجاری ترکیب شده، بهعنوان جایگزینی مرجح بر هرجومرج دموکراسی نگاه میکنند. – آنها میگویند – تا وقتی اقتصاد رشد میکند چه کسی به آزادی بیان نیاز دارد؟ مطبوعات آزاد تحت حمله قرار میگیرند. سانسور و کنترل دولتی رسانهها در حال افزایش است. شبکههای اجتماعی که موقعی بهعنوان مکانیسمی برای ترویج دانش و درک و همبستگی بهحساب میآمدند، ثابت شده است که بههمان میزان میتوانند مورج نفرت، پارانویا، پروپاگاندا و تئوریهای توطئه باشند.
ما چگونه باید مقابله کنیم؟ آیا باید موج امیدی را که با آزادی نلسون ماندلا از زندان و فروریختن دیوار برلین احساس کردیم، امیدی واهی و گمراهکننده ببینیم؟ آیا باید فکر کنیم یکپارچگی جهانی در بیست و پنج سال اخیر چیزی جز انحرافی کوچک از چرخههای اجتنابناپذیر تاریخی قبلی نبوده است؟ و سیاست را بهعنوان رقابت خصمانهای بین قبایل و نژادها و مذاهب ببینیم. و ملتها را دائماً در حال مناقشه و درگیری بر سر بازیای با حاصل جمع صفر تا زمانیکه جنگی تمام عیار رخ دهد؟ این چیزی است که به آن فکر میکنیم؟
من اعتقاد دارم که ما راهی جز پیش رفتن نداریم و آنهایی از ما که به دموکراسی، حقوق مدنی و اشتراکات بشری ایمان دارند، داستان بهتری برای تعریف کردن دارند. و این اعتقاد من نه بر مبنای احساسات که بر شواهد محکمی استوار است.
این حقیقت که کامیابترین و موفقترین جوامع جهان، آنهایی که بالاترین استانداردهای زندگی را دارند و بیشترین میزان رضایتمندی را در میان مردمانشان، اتفاقاً همانهایی هستند که به آرمانهای لیبرال و مترقیای که ما ازشان حرف میزنیم نزدیکترند و به استعدادها و مشارکت تمام شهروندانشان توجه میکنند و آنها را گسترش میدهند. و این حقیقت که دولتهای اقتدارگرا – در عوض – بارها و بارها نشان دادهاند که فساد را پرورش میدهند چرا که به کسی پاسخگو نیستند. مردمشان را تا جایی سرکوب میکنند که در نهایت ارتباطشان با واقعیت را از دست میدهند، و دروغهایی بزرگتر و بزرگتر میسازند و نتیجهٔ نهایی چیزی جز رکود اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و علمی نیست.
به تاریخ نگاه کنید! به حقایق نگاه کنید! به این حقیقت که کشورهایی که به ناسیونالیسم افراطی و بیگانههراسی تکیه میکنند، آنها که آموزههای برتری قبیلهای، نژادی و مذهبی را بهعنوان مهمترین اصل سازماندهی اجتماعی، چیزی که مردم را متحد نگه میدارد، بهکار میگیرند، این کشورها، سرانجام خودشان را درگیر در جنگهای داخلی یا خارجی، فرسوده و تلفشده مییابند.
کتابهای تاریخ را بخوانید! این واقعیت که تکنولوژی را با جنگ نمیشود به عقب برگرداند. پس – به ناچار – ما اکنون در این واقعیت گیر افتادهایم که نزدیکتر به هم زندگی میکنیم و جمعیتها به حرکت درمیآیند و چالشهای محیطزیستی خودبهخود محو نخواهند شد. بنابراین تنها راه مقابلهٔ مؤثر با مشکلاتی از این قبیل توسعه دادن سیستمی است که به همکاریهای بیشتر بینالمللی منتهی شود نه کمتر…»
بیهوده نیست که دل بسیاری از مردم آمریکا و جهان برای او تنگ شده است!
حال که این نوشتهٔ کوتاه را به بهانهٔ ماندلا آغاز کردیم، بد نیست با او هم تمام کنیم. و پاسخ سؤال دوستم را از زبان او بشنویم. وقتی خبرنگاری از او در مورد دلیل نرمش و مماشات و همکاری با سفیدپوستانی که حکومت آپارتاید را اداره میکردند، پرسید. ماندلا گفت: «من از ظلم نفرت داشتم. و وقتی به گذشته و چیزهایی که آنها انجام دادند، فکر میکنم، خشمگین میشوم. اما شما وقتِ محدودی در این دنیا دارید. باید تلاش کنید و آن را به هدف تغییر و بهتر کردن کشورتان بهکار ببرید.»
به امید روزی که آنها که «داستان بهتری برای تعریف کردن دارند» بتوانند همبستگی و اتحاد را به ایران برگردانند.